تنهایی
برقا رفت. همه جا تاریک و ظلمات. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه ی همسایه ها چراغاشون روشن بود. حتما کنتور، فیوز پرونده. روسری سرم گذاشتم و چادر رو از رخت آویز برداشتم. رفتم توی حیاط. چراغ قوه ی گوشی رو گرفتم سمت کنتور. نه. فیوز نپریده بود.در رو باز کردم. سرمو آوردم تو کوچه. راست، چپ. همه برق داشتند.
زنگ زدم به علیرضا. کجایی؟ ... برقا رفته. ... نه. نگاه کردم. فیوز نپریده بود. ... آره. همه همسایه ها برق دارن. ... نمیدونم. .... میگی چیکار کنم؟ کجایی پس علیرضا؟ می ترسم تنهایی. ... بیا دیگه. ... نه به خدا. .... راست می گم. برقا قطه. فکر می کنی دروغ میگم که بیایی؟ .... نه به جون نی نی مون. .... اصلا به جون خودم ... خوبه؟ .... راس میگی. نی نی مون که هنوز نیومده .... خوب نیست از الان به جونش قسم بخوریم ..... می دونی ساعت چنده؟ .... . خوبه که بچمون از الان بابا بالا سرش نباشه؟ هان؟ اصلا میدونی چیه؟ نمیایی نیا. من هم مثل بچه ام می خوام تو تاریکی امشب رو سر کنم. بچه ام نه ماه بدون لامپ زندگی می کنه. حالا من هم یه امشب رو بدون برق سر می کنم. اشکال نداره. .... نه. گریه نمی کنم. گریه برای چی؟ علیرضا، می ترسم. میشه یه دونه از اون ماشین بزرگا آتیش نشانی رو از سر کارت بدزدی، بیاری منو از اینجا نجات بدی؟
برای آشنایی بیشتر روی کتاب ها کلیک کنید.