loading...
فرامادرانه
انشارات خورشید خانم

برای آشنایی بیشتر روی کتاب ها کلیک کنید.

http://s5.picofile.com/file/8120817918/skar.jpg

http://s5.picofile.com/file/8120817876/sakoochooloo.jpg

http://s5.picofile.com/file/8120817976/sdsh.jpg

admin بازدید : 179 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)



بال های جا مانده

 

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 480
  • کل نظرات : 36
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 203
  • باردید دیروز : 131
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 432
  • بازدید ماه : 815
  • بازدید سال : 7,521
  • بازدید کلی : 413,295
  • کدهای اختصاصی
    دریافت کد حرکت متن چت روم

    قالب